کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

برای کیان عزیزم

کیان و بانی نی

پسر گلم ، مامانی یکهو به این نتیجه رسید که نکنه داره در تربیت تو کوتاهی میکنه و از هوش تو استفاده نمی کنه و یک دفعه تصمیم گرفت که از خاله ها کمک بگیره، دوستهای مامانی گفتند که برای شما سی دی با نی نی بگیرم. یکروز عصر با مامان جون و خاله رفتیم بیرون.کلی گشتیم تا از شهر کتاب چهارباغ پیدا کردیم و خریدیم. 1 و 2 را خریدم تا اگه دوست داشتی بقیشو بگیرم. تا برسیم خونه شماره یکش گم شد و نمیدونم کجا افتاد ولی شماره 2 را صبح برات گذاشتم و اینم نتیجش: نشستی تو کریرت که خودت دو روزه از تو اتاقت اوردیش بیرون و میری توش می شینی. مامان این شکلی شد بعد از 5 دقیقه گردنت افتاد 1 دقیقه بعدش از تو کریر اومدی بیرون و رفتی طرف میز تلویزیون ...
22 مرداد 1391

اولین آرایشگاه

پسرم شما وقتی به دنیا اومدی یک کوچولو فقط مو داشتی که اونم تا اخر یک ماهگی ریخت و تو تبدیل به یک نی نی کچل شدی. ولی از 2 ماهگی کم کم موهات داره در میاد. مامانی می خواست که شما برای تولدت موهات مرتب باشه و پشت گردنت خط داشته باشه.مثل یک مرد کوچک. برای همین با مامان جون و خاله بردیمت آرایشگاه. رفتیم که ازشون وقت بگیریم و ببینیم کی وقت میدندکه فهمیدیم فقط آرایشگاهی که بابا میره اینقدر باکلاسه که باید وقت بگیری. اینجا تا رفتیم گفتند بشینید. البتهشما قبلاً یکبار دو ماه پیش به صورت خانگی و توسط مامان جون یکم موهای پیچ وتاب خوردتون کوتاه شده بود ولی این اولین آرایشگاه رسمی تو بود. تو آرایشگاه ازت عکس گرفتیم . البته همه مامان و باباهایی که اون...
16 مرداد 1391

کیان 11 ماهه شد!

  هورا. پسرکم ١١ ماهه شد قد: ٧٥ سانتیمتر    وزن: ١١ کیلو         دور سر: ٤٨.٥ سانت کیان در یازده ماهگی: - چهاردست و پا با سرعت باور نکردنی میره. - با میز و تخت و کمد ایستاده تاتا میکنه. - تا یک دقیقه را میتونه بدون گرفتن بایسته و بعد تپ میشینه. - دامنه لغاتش همونیه که بود. بابا، مامان، دد. فقط یکبار گفته آب. دیگه هیچی نمیگه و همه منظورهاشو با چشم و سر و دست میرسونه. - هرجا باشه و آهنگ شاد بشنوه میخنده و دست دستی میکنه. - از تخت و میز و مبل بالا میره ولی هنوز بلد نیست پایین بیاد. -  بوس میکنه البته هرکسی که خودش بخواد و هر وقت که دلش بخواد. - ...
7 مرداد 1391

شهربازی کیان

پسر گلم دیشب به پیشنهاد خاله مهدیس رفتیم شهر بازی. دفعه قبلی که شهر بازی رفتیم شما تو دل مامانی بودی و داشتیم اخرین ماهها را با هم میگذروندیم. با خاله مهدیس و ارش و مامان جون رفتیم و من و مامان جون هی قدم زدیم  و خاله و ارش سوار اسباب بازیها شدند و من هی فکر میکردم من کی پسرمو میارم. فکر نمیکردم اینقدر زود باشه. البته شما هنوز نمیتونی هیچی سوار بشیا. حتی چرخو فلک کند و آروم شهربازی هم شرط یکسال داشت. شما را با کالسکه گذاشتیم پیش مامان جون و  باخاله و بابامجید رفتیم بازی. خیلی خوش گذشت مامانی .شما هم انگار نه انگار که ساعت داره از ١٢نیمه شب هم رد میشه.  چونتو ازهمه کوچولو تر بودی برای اینکه دلت نشکنه تا...
6 مرداد 1391

مروارید هفتم

پسر مامان هفتمین دندون خوشگلت در اخرین روز از ١٠ ماهگیت در اومد. عزیزم یادته که دفعه پیش ٦ تا دندون را با هم و در طول یک هفته در اوردی که شامل ٤ تا دندون بالا و دوتا پایین بود و در ٦.٥.٩١ (صبح زود) کنار دندونهای پایینت سمت راست یک مروارید خوشگل دیگه بیرون اومد. می خوای بدونی چطوری دندون در میاری؟ اول دو روز بابا مجید هی میاد میگه این داغه نکنه تب داره و بعدش یک شب تا صبح بیقراری میکنی و ٤ بار بیدار میشی وهی می خوای سرشیشتو بجوی و یک صبح تا شب هم غیر از شیر هیچی نمی خوری و بعدش یک دندون خوشگل در میاری. چند روزه داری با مامانی مسواک میزنی. یعنی هر وقت مامان و بابا مسواک میزدند تو می خندیدی و ذوق میکردی برای همین مامان برات مسواکهای ا...
6 مرداد 1391

ماه رمضان

پسر گلم، ماه رمضان شروع شده واین اولین ماه رمضانیه که تو پیش مامان و بابا بیرون دل مامانی هستی. من خیلی این ماه را دوست دارم و دلیل اصلیش هم اینه که همه چیز توی این ماه تغییر میکنه. ساعتهای رفت و اومد آدمها، ساعت سر کار رفتنها و برگشتن ها، ساعتهای خرید، مهمونی رفتن، مهمونی دادن و حتی لباس پوشیدن ادمها هم تغییر میکنه. شیرینی فروشیها هم مدل شیرینیها شونا تغییر میدند و همه چیز یک شبه متحول میشه و من این تنوع را دوست دارم.  خیلی هم ربطی نداره که روزه بگیری یا نه! خود به خود در این تغییر یکدفعه ای قرار میگیری. انگار همه چیز از یک نواختی خارج میشه. امسال از شب اول ماه رمضان، یاد پارسال افتادم. پارسال با شروع ماه رمضان کم کم داشتیم به...
6 مرداد 1391

کیان و آشپزخونه مامان

پسری مامانی چشم ازت برداره تو آشپزخونه ای. عزیزم اخه جای بهتر و ایمن تر تو این خونه نیست که بری؟ اول مستقیم میرفتی سراغ فاضلاب کف اشپزخونه و دریچشو برمیداشتی که دستتو بکنی توش. مامانی هم روی دریچه را چسب پهن زد. حالا اول تند تند میری سراغش و یکم دست میزنی روش و وقتی می بینی بسته شده میری سراغ سطل آشغال و منتظر جیغ من و بابا میمونی. عاشق سطل آشغالی و می خوای دستتو بکنی توش و چیز برداری و البته بعضی وقتها هم وقتی داری اینطوری کیف مامان را میگردی: یک چیزی پیدا میکنی و میبری میندازی توش! می گند پدر و مادر الگو بچه ها هستند و اگه کاری را جلوشون انجام میدید نباید توقع داشته باشید که انجام ندند. خب مامانی ما که نمیتونیم چیز تو سط...
29 تير 1391

عکس ده ماهگی

این عکساتو خیلی خیلی دوست دارم: ژستت منو کشته، فینگیلی خاله این صندلیت خیلی راحته ها! میشه بدیش به من؟ یکی منو هل بده.............. ساکت! من دارم تلویزیون می بینم ...
21 تير 1391

کیان و جاروبرقی

پسرم الان در شرایطی هستی که اگه میتونستی حرف بزنی و ازت می پرسیدند منو چندتا دوست داری اخرین حدی که به ذهنت میرسید اندازه یک جاروبرقی بود. من امیدوارم که منو اندازه جاروبرقی دوست داشته باشی.   ...
17 تير 1391

خریدهای کیان

کیان، موش مامانی، خبر که داری تو عاشق موبایل و تلفن و کلیه وسایل ارتباطی هستی و به خاطر علاقه زیادت به گوشی تلفن اگه کسی باهاش حرف بزنه حتماً باید بعدش به شما تحویل بده وگرنه همه همسایه ها خبردار میشند که کیان یک چیزی می خواسته و مامان ایناش بهش ندادند. ولی یکروز که گوشی را گرفته بودی و ذوق میکردی پرتش کردی و گوشی افتاد زمین وقطع شد. مجبور شدیم بدیم به یکنفر تا تعمیرش کنه و برای همین بابا مجید برای شما اینا خرید: تا هرچقدر که دلت می خواد بندازیش زمین. تلفنت خیلی باحاله زنگ میخوره، حرف میزنه، زنگ میزنه. البته بابایی هم خیلی گرون برات خرید و زن عمو میگه موبایلش با تلفن تو هم قیمته. خیلی دوستش داری و جزئ معدود اسباب بازیهاته که ممکنه ز...
15 تير 1391